رهايت نمي کنم...!!!
روزي تصميم گرفتم که ديگر همه چيز را رها کنم. شغلم را، دوستانم را، زندگي ام را!به جنگلي رفتم تا براي آخرين بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم: آيا مي تواني دليلي براي ادامه زندگي برايم بياوري؟و جواب او مرا شگفت زده کرد.او گفت : آيا درخت سرخس و بامبو را مي بيني؟پاسخ دادم : بلي.فرمود: هنگامي که درخت بامبو و سرخس را آفريدم، به خوبي از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذاي کافي دادم. دير زماني نپاييد که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمين را فرا گرفت اما از بامبو خبري نبود. من از او قطع اميد نکردم. در دومين سال سرخسها بيشتر رشد کردند و زيبايي خيره کننده اي به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبري نبود. من بامبوها را رها نکردم. در سالهاي سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نکردند. اما من باز از آنها قطع اميد نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکي از بامبو نمايان شد. در مقايسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ? ماه ارتفاع آن به بيش از ??? فوت رسيد. ? سال طول کشيده بود تا ريشه هاي بامبو به اندازه کافي قوي شوند.. ريشه هايي که بامبو را قوي مي ساختند و آنچه را براي زندگي به آن نياز داشت را فراهم مي کرد.خداوند در ادامه فرمود: آيا مي داني در تمامي اين سالها که تو درگير مبارزه با سختيها و مشکلات بودي در حقيقت ريشه هايت را مستحکم مي ساختي. من در تمامي اين مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم.هرگز خودت را با ديگران مقايسه نکن. بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايي جنگل کمک مي کنن. زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد مي کني و قد مي کشي!از او پرسيدم : من چقدر قد مي کشم.در پاسخ از من پرسيد: بامبو چقدر رشد مي کند؟جواب دادم: هر چقدر که بتواند.گفت: تو نيز بايد رشد کني و قد بکشي، هر اندازه که بتواني…