با سلام
از عبادت ها كدام فاضل تر است ؟
گفت:..........
انجمن فرزانگان كوير
سلام دوست خوب وعزيزمن خسته نباشي دريك جمله:
تولدت مبارك
دكتر رحمت سخني از مركز آموزشي درماني امام خميني (ره)
اروميه مركز هميشه سرسبز وغيور آذربايجان غربي AZERBAIJAN
rs272@yahoo.com
خاطره(3)
گفت که در کشور فقيري مثل لهستان حتي به پرستار مجروحان دوره جنگشان احترام ميگذارند، چه برسد به خود مجروحان. اما اينجا نه. گفت در کنار آن همتها سربازاني بودند که در عرفان و معرفت و فداکاري چيزي از آنها کم نداشتند. چنين سربازان بودند که ميشد چنان همتهايي هم باشند. گفت جانبازهايي که اينجا يا جاهاي ديگري هستند بالاخره تو عيدي، مناسبتي کسي پيدا ميشود که بهشان سر بزند. سر به جانبازهايي بزنيد که در خانهها هستند. بعد گفت منظورم اصلا به شهيدها نيست، و اين حرف را چند بار تکرار کرد، خيليها خيلي جاهايي که هستند نبايد باشند. از شهيد شوکت پور گفت که يک قهرمان بود و از سربازاني که گرچه مشهور نيستند اما رشادتهاي زيادي را انجام دادند.
سيدعلي عمادي؛ قطع نخاع از ناحيه گردن. اتاق بغلي آقاي وفايي. اتاقي که غير از تخت او چند تخت ديگر هم بود ولي هيچ کدام از هماتاقيهايش نبودند. نه اهل نقاشي بود و نه نوشتن. انگشتانش حرکت نداشت. آرام بود و مظلوم. با موهايي جو گندمي و چهرهاي نوراني. گفت که سال 61 توسط منافقين ترور شده. همين را هم بهانهاي کرد که چيز زيادي از جنگ يادش نيست. گفت از اين حرفها امروز زياد زده ميشه، تو تلويزيون، همه جا. او نه از مشهورها گفت و نه از گمنامها، براي نگفتنش هم گفت که بيشتر تو سپاه تهران مشغول آموزش کساني بوده که اعزام ميشدند. ازش پرسيدم ديدنتون ميآن؟ گفت بله ميآن. يه جوري گفت که انگار ميخواست خيال مرا راحت کند. گفتم همسر داريد؟ گفت همسر دارم ولي بچه نه. يادم نميآيد چيز ديگري گفته باشد. اما من برايش گفتم، خيلي زياد. از سزار، امير سرزمين آبهاي هميشه آبي، از اينکه چه شد که به ديدنشان رفتيم، از کساني که سلام رسانده بودند، از خودم. و او با تمام وجودش به من گوش ميکرد و همراه با من، در کنار من، به هر جا که ميرفتم ميآمد، همسايه، همسفر. همه حواسش به من بود و من حواسم هم به او بود و هم منظره برفي پشت پنجرهي اتاقش. من، او و فاطمه تنها بوديم. بقيه پيش آقاي وفايي بودند. نوبتي، آقا مسعود و خانمش فاطمه را از اتاق ميآوردند بيرون. به قول يکي از خانمها صداي فاطمه موسيقي متن اين ديدار شده بود. دفعه آخر من آورده بودمش بيرون. همانطور که بغلم بود، يکهو بغض کرد. مادرش را صدا زدم و باز با هم برگشتيم پهلوي سيدعلي. باز هم چيزي از خودش نگفت. فهميديم که او از وقتي ما رفتهايم پيش آقاي وفايي منتظرمان است. خيلي وقت بود. برگشتم داخل اتاق آقاي وفايي و فالنامه حافظ را از کنار کتابهاي ديگر برداشتم و گذاشتم روي تخت. خنديد. گفت فال بگيرم؟ نيت کردي؟ يکي گفت صبر کنيد همهمان نيت کنيم. بعضي چشمانشان را بستند اما از پشت چشمانشان ميشد دلشان را ديد. چقدر همه زيبا شده بودند. آقاي وفايي صفحهاي را باز کرد و گذاشت روي تخت، جلوي سيد. بعد از کلي تعارف تيکه پاره کردن سيد شروع کرد به خواندن، فقط چند مصرع، آنهايي که نظرش را جلب ميکرد. تعبير شعر را هم که زيرش بود خواند، خودش هم تعبيري بر آن تعبير کرد و وفايي هم گفت انشاالله. دلم ميگويد نيت همهمان يکي بود.
برگشتيم پيش سيدعلي. آقا مسعود بوسيدش، همانطور که بقيه را بوسيده بود. و سيدعلي باز هم در آن لحظات کوتاه چيزي از خودش نگفت. لحظهي خداحافظي از او برايم مثل خداحافظي دختري از پدرش بود. دختري که با کلي شوق و شيطنت براي پدر حرف زده بود و او با ذوق تمام گوش کرده بود. نگاهش کردم و گفتم دعا کنيدها و رفتم سمت در. منتظر بودم همانطور که دارم ميروم چيزي بگويد. چند قدمي از تختش دور نشده بودم که صدايش را از ميان همهمه بچهها شنيدم. انگار ميخواست مطمئن شود که من ميشنوم، بلند گفت خدا خيرتون بده. براي لحظهاي همه چيز در وجودم لرزيد. چقدر دلم ميخواست برگردم و براي آخرين بار نگاهش کنم اما نگاهم را دوختم به گلهاي مريمي که آقا مسعود داده بود دستم. براي من و دو خواهري که از قم آمده بودند. بقيه گلها را داد به آقاي محسني که بدهد به بقيه جانبازان. شکلاتها را هم داديم. هر جعبهي کوچک هرمي شکل تلقي چهار تا شکلات توش بود، رويش پاپيونهاي صورتي و شيري رنگ.
ناهار مهمان آسايشگاه بوديم. سيد ازمان پذيرايي کرد. خودش غذاها را آورد. ظرفها را هم خودش برد. به کسي مهلت نداد. بعد از ناهار، همانطور که داشتيم ميرفتيم سيد زير يک درخت ايستاد و شاخهاش را کشيد. اما همه برفها به جاي اينکه که بريزد سر ما ريخت سر خودش.
جلوي در، تا برويم بيرون، فقط يک جاي پا روي برفها بود، کنار آن گاهي انگار پاي کسي کمي لغزيده باشد ساييدگي ديده ميشد اما فقط يک جاي پا بود که همه پايشان را داخل آن جاي پا ميگذاشتند و ميرفتند. پشت سر هم. اولي سيد بود و آخري من.»
اين را که گفت سکوت کرد. او ساعتهاست که سکوت کرده.
خاطره(2)
اتاق کنار واحد فرهنگي، اتاق آقاي سلامت بود. کوچک بود، اما همه جا شديم. روي تخت نشسته بود و يک کامپيوتر جلويش، روي ميز بود. صفحه مونيتور عکس دستهجمعي همت و رفقايش را نشان ميداد. شايد او يکيشان بود. از همت چند عکس ديگر هم روي ديوار بود. چند تابلوي نقاشي، نقاشيهايي که خودش کشيده بود، عکس هاي ديگر و دست نوشتههاي مهمانان او تقريبا تمام ديوار را پوشانده بود. تابلوي نيمه کارهاي روي سه پايه. بريده روزنامهاي روي ستون سمت چپ او که تيترش اين بود؛ حکم تخليه يک جانباز. بالاي بريده روزنامه، تختهاي براي پرسيدن سوال از او. شنوايياش هم آسيب ديده بود. من نمينوشتم، ميپرسيدم. او به لبهايم نگاه ميکرد و جواب ميداد. گفتم از همت بگو. گفت: «همت از تواضع به اونجاها رسيد.» گفتم کربلا رفتي؟ گفت «رفتهام. من نميتونم بايستم ولي اونجا ايستادم. ضريح را گرفتم و ايستادم.» فيلمش را داشت، نشانمان داد. گفتم اون لحظه چي گفتي؟ گفت «دعا کردم، براي خودم، همه.» در آن لحظات بود که دلم ميخواست برايش روي تخته بنويسم؛ يه آقاهه سلام رسوند، ناديا که باهام جعبه شکلاتها رو درست کرد سلام رسوند، فروشنده جواني که وقتي ربان و چسب و تلق ازش خريديم و فهميد براي چيست، خودش قسمتي از پولش را گذاشت داخل دخل، او هم سلام رسوند. اگر مينوشتم سلامت ميديد اما بقيه چه ميگفتند؟ نميگفتند اون آقاهه ديگه کيه؟ چه جوابشان را ميدادم؟ ميگفتم اينها همانهايي هستند که با من و تو خيلي فرق ميکنند؟ از جنس ما نيستند، اما گرمايي که در سلام آنها بود، در نفسهايي نبود که مدتهاست با خيليهايشان زير يک سايهبان ايستادهايم.
سلامت نامه اي از دختري داشت که بعد از ديدار با او متحول شده بود. من هم در دفتر خاطراتش برايش نوشتم: به نام خدا. سلام. براي سکوت من چه تفاوت مي کند که تو پيشم باشي يا نه، من هميشه لبريز از صداي توام. براي همه دعا کن. به اميد ديدار.
با روان نويس سيد نوشتم.
سلامت حرف ميزد. فاطمه را نشانده بود روي سينهاش و به شيرينزبانيهاي او ميخنديد. آقايي که همراهمان بود و خودش هم رزمنده بوده براي آقا مسعود خاطره بندهخدايي را تعريف ميکرد که ميخواستند بفرستندش گردان حضرت زينب و او فکر کرده بود گردان خانمهاست. بقيه يا گوش ميکردند يا مينوشتند يا در حال و هواي خودشان بودند. من فيلم ميگرفتم، سيد سرفه ميکرد.
آن رزمنده فقط اجازه داد صدايش روي فيلم باشد. دلم ميخواست براي لحظهاي از پاهاي او فيلم بگيرم و از رفتنش روي برفها. اما همان لحظه فيلم تمام شد. او از همه خداحافظي کرد و رفت، ما هم از سلامت.
نماز ظهر و عصر را به جماعت خوانديم. اقتدا کرديم به سيد. وقتي نماز تمام شد گفت «بايد سلام نماز، مثل خداحافظي با يک مسافر باشه که داره ميره سفر و تا نماز ديگه برنميگرده.»
براي ديدن بقيه رفتيم سمت ساختماني که اول از جلويش رد شده بوديم. پرندهاي بي جان سرش را روي سنگفرشهاي سرد و خاکستري جلوي در ورودي گذاشته بود. سيد نشانمان داد. با شيطنت گفتم شايد اين هم يه پرستوي مهاجر بوده. خنديد. از پلهها رفتيم بالا و وارد راهرويي شديم که به اتاق آقاي وفايي ميرسيد. در راهرو نه صدايي بود و نه کسي. درهايي که به راهرو باز ميشدند، بسته بودند. وارد اتاق شديم. آقاي وفايي نشسته بود روي ويلچر، کنار تختش. اتاق او کمي بزرگتر از اتاق سلامت بود و پر نورتر. يک تخت با ملحفهاي سفيد و صاف، ميزي با چند کتاب در پايينش، يخچال سفيدي که دو شاخه گل رز خشک شده داخل جعبهاي بالاي آن بود و پوستري به ديوار که مضمون آن اين بود: «به من زيستن و مردني عطا کن که حسرت آن لحظههايي را که از دست دادهام نخورم». اولش از زير سوال بچهها در ميرفت. از خودش چيزي نميگفت. کلي سيد سر به سرش گذاشت تا يخش آب شد اما باز هم از خودش خيلي نگفت. گفت اهل قم است و آن وقتها امدادگر بوده. زينالدين را بعد از شهادتش شناخته. از زينالدين برايش تعريف کردهاند که وقتي رفته بوده کربلا، زمان جنگ، آن جا تنهاش خورده بوده به يک عراقي. برگشته بوده و بهش گفته بوده ببخشيد. حواسش به اين نبوده که ممکنه الان بيايند بگيرند و ببرندش. سيد گفت وفايي امور بين الملل خوانده، اما خودش ميگفت تحصيلاتم دوره تکميلي است. تکميلي نهضت را مي گفت. اهل قلم بود، مطالبش جايي چاپ ميشود.
خاطره(1)
نميدانم چرا خودش ننوشت. همانطور که او ميگفت من هم نوشتم.
ميگفت: «هرچه چشم گرداندم، نديدمش. داشت گريهام ميگرفت. گفتم نکنه همديگه را پيدا نکنيم يا نشه که بريم آسايشگاه. وقتي ديدمش انگار دنيا رو بهم داده بودند. داشت ميخنديد. چهرهاش مهربان بود و آرام، همانطور که فکر کرده بودم. او زودتر مرا شناخته بود.
سر کوچه، پشت يک ماشين شهرداري نگه داشت. حواسش به کمربند بود که ماشين راه افتاد. دير زده بود رو ترمز، ماشين رفته بود قاطي آشغالها. رفت و با خانم و دخترش برگشت. فاطمه نشست تو بغل من و همسرش کنارم، صندلي عقب. کوله پشتي هم جلو. خانم آقا مسعود فکر همه جا را کرده بود؛ فلاسک چاي، ميوه، خرما، دوربين عکاسي و فيلمبرداري، حتي پتو.
تو اتوبان، به سمت قلهک، هرچه بالاتر ميرفتيم، برف شديدتر ميباريد. ماشين بخاري نداشت. ما سه تا، پتو را کشيده بوديم روي پاهايمان و گاهي آقامسعود را واسه رانندگياش دست ميانداختيم. اما واسه کسي که تازه يک ماهه که گواهينامه گرفته، توي آن هوا، عالي بود.
توي اتوبانهاي تهران کافيست يک لحظه غفلت کني و جايي که بايد دور نزني. حواسمان رفت، دور نزديم. از راه خيلي نمانده بود. راهمان دور شد. آن قدر راه را برگشتيم پايين که برف سبک شد. سيدمحسن زنگ زد. شايد نگران شده بود. گفتيم حدود بيست دقيقه ديگر آنجاييم، اما بيشتر شد. خيابان آسايشگاه شيب داشت. سر بود و باريک. اولش ماشين خوب رفت بالا، اما يک کوچه مانده به آسايشگاه يکهو ماشين شروع کرد به سر خوردن روي برفها. از اينطرف به آنطرف. از آنور به اينور. ماشين از کنترل خارج شده بود. هل کرده بودند؛ هم آقا مسعود، هم خانمش. من که يک حالي شده بودم. خدا بهمون رحم کرد. کمي جلوتر ماشين را گذاشتيم و بقيه راه را پياده رفتيم. سيدمحسن از جلوي آسايشگاه برايمان دست تکان ميداد. چقدر دوست داشتم زودتر ببينمش.
خوش و بشي باهامون کرد و رفتيم داخل. از جلوي ساختمان بلندي رد شديم و رفتيم سمت دو اتاقي که از ساختمان جدا بود. استخري بزرگ و خالي از آب، زميني معصوم و يک دست سفيد، درختان سرو و کاجهايي که پنجههاي پوشيده از برفشان را بر سرمان گسترده بودند و دانههاي برف که گاه تند و گاه آرام بر سر و صورتمان مينشست، همه و همه زيبا بود. زيباتر آنکه ما آنجا بوديم، آسايشگاه ثارالله، خانهي تعدادي از جانبازان قطع نخاعي. آقاي محسني آمد به استقبالمان، مسئول واحد فرهنگي آسايشگاه. کم کم بقيه هم از داخل واحد فرهنگي آمدند بيرون. يکي از آن دو اتاق. سه خانم و يک آقا. دو تا از خانمها که با هم خواهر بودند از قم آمده بودند. وبلاگ نويس بودند. آن يکي خانم، نه. آن آقا هم وبلاگ نويس بود. سيد به همديگه معرفيمان کرد. او برنامهي اين بازديد را ريخته بود؛ به مناسبت رسيدن چهلمين روز درگذشت سزار.