• وبلاگ : la politique
  • يادداشت : ديدگاه
  • نظرات : 5 خصوصي ، 5 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ابراهيمي 

    خاطره(1)

    نمي‌دانم چرا خودش ننوشت. همان‌طور که او مي‌گفت من هم نوشتم.

    مي‌گفت: «هرچه چشم گرداندم، نديدمش. داشت گريه‌ام مي‌گرفت. گفتم نکنه هم‌‌ديگه را پيدا نکنيم يا نشه که بريم آسايشگاه. وقتي ديدمش انگار دنيا رو بهم داده بودند. داشت مي‌خنديد. چهره‌اش مهربان بود و آرام، همان‌طور که فکر کرده بودم. او زودتر مرا شناخته بود.

    سر کوچه، پشت يک ماشين شهرداري نگه داشت. حواسش به کمربند بود که ماشين راه افتاد. دير زده بود رو ترمز، ماشين رفته بود قاطي آشغال‌ها. رفت و با خانم و دخترش برگشت. فاطمه نشست تو بغل من و همسرش کنارم، صندلي عقب. کوله پشتي هم جلو. خانم آقا مسعود فکر همه جا را کرده بود؛ فلاسک چاي، ميوه، خرما، دوربين عکاسي و فيلمبرداري، حتي پتو.

    تو اتوبان، به سمت قلهک، هرچه بالاتر مي‌رفتيم، برف شديدتر مي‌باريد. ماشين بخاري نداشت. ما سه تا، پتو را کشيده بوديم روي پاهايمان و گاهي آقامسعود را واسه رانندگي‌اش دست مي‌انداختيم. اما واسه کسي که تازه يک ماهه که گواهينامه گرفته، توي آن هوا، عالي بود.

    توي اتوبان‌هاي تهران کافيست يک لحظه غفلت کني و جايي که بايد دور نزني. حواسمان رفت، دور نزديم. از راه خيلي نمانده بود. راه‌مان دور شد. آن قدر راه را برگشتيم پايين که برف سبک شد. سيدمحسن زنگ زد. شايد نگران شده بود. گفتيم حدود بيست دقيقه ديگر آنجاييم، اما بيشتر شد. خيابان آسايشگاه شيب داشت. سر بود و باريک. اولش ماشين خوب رفت بالا، اما يک کوچه مانده به آسايشگاه يک‌هو ماشين شروع کرد به سر خوردن روي برف‌ها. از اين‌طرف به آن‌طرف. از آن‌ور به اين‌ور. ماشين از کنترل خارج شده بود. هل کرده بودند؛ هم آقا مسعود، هم خانمش. من که يک حالي شده بودم. خدا بهمون رحم کرد. کمي جلوتر ماشين را گذاشتيم و بقيه راه را پياده رفتيم. سيدمحسن از جلوي آسايشگاه برايمان دست تکان مي‌داد. چقدر دوست داشتم زودتر ببينمش.

    خوش و بشي باهامون کرد و رفتيم داخل. از جلوي ساختمان بلندي رد شديم و رفتيم سمت دو اتاقي که از ساختمان جدا بود. استخري بزرگ و خالي از آب، زميني معصوم و يک دست سفيد، درختان سرو و کاج‌هايي که پنجه‌هاي پوشيده از برفشان را بر سرمان گسترده بودند و دانه‌هاي برف که گاه تند و گاه آرام بر سر و صورتمان مي‌نشست، همه و همه زيبا بود. زيباتر آنکه ما آنجا بوديم، آسايشگاه ثارالله، خانه‌ي تعدادي از جانبازان قطع نخاعي. آقاي محسني آمد به استقبالمان، مسئول واحد فرهنگي آسايشگاه. کم کم بقيه هم از داخل واحد فرهنگي آمدند بيرون. يکي از آن دو اتاق. سه خانم و يک آقا. دو تا از خانم‌ها که با هم خواهر بودند از قم آمده بودند. وبلاگ نويس بودند. آن يکي خانم، نه. آن آقا هم وبلاگ نويس بود. سيد به هم‌ديگه معرفي‌مان کرد. او برنامه‌ي اين بازديد را ريخته بود؛ به مناسبت رسيدن چهلمين روز درگذشت سزار.