• وبلاگ : la politique
  • يادداشت : ديدگاه
  • نظرات : 5 خصوصي ، 5 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ابراهيمي 

    خاطره(2)

    اتاق کنار واحد فرهنگي، اتاق آقاي سلامت بود. کوچک بود، اما همه جا شديم. روي تخت نشسته بود و يک کامپيوتر جلويش، روي ميز بود. صفحه مونيتور عکس دسته‌جمعي همت و رفقايش را نشان مي‌داد. شايد او يکي‌شان بود. از همت چند عکس ديگر هم روي ديوار بود. چند تابلوي نقاشي، نقاشي‌هايي که خودش کشيده بود، عکس هاي ديگر و دست نوشته‌هاي مهمانان او تقريبا تمام ديوار را پوشانده بود. تابلوي نيمه کاره‌اي روي سه پايه. بريده روزنامه‌اي روي ستون سمت چپ او که تيترش اين بود؛ حکم تخليه يک جانباز. بالاي بريده روزنامه، تخته‌اي براي پرسيدن سوال از او. شنوايي‌اش هم آسيب ديده بود. من نمي‌نوشتم، مي‌پرسيدم. او به لب‌هايم نگاه مي‌کرد و جواب مي‌داد. گفتم از همت بگو. گفت: «همت از تواضع به اون‌جاها رسيد.» گفتم کربلا رفتي؟ گفت «رفته‌ام. من نمي‌تونم بايستم ولي اون‌جا ايستادم. ضريح را گرفتم و ايستادم.» فيلمش را داشت، نشانمان داد. گفتم اون لحظه چي گفتي؟ گفت «دعا کردم، براي خودم، همه.» در آن لحظات بود که دلم مي‌خواست برايش روي تخته بنويسم؛ يه آقاهه سلام رسوند، ناديا که باهام جعبه شکلات‌ها رو درست کرد سلام رسوند، فروشنده جواني که وقتي ربان و چسب و تلق ازش خريديم و فهميد براي چيست، خودش قسمتي از پولش را گذاشت داخل دخل، او هم سلام رسوند. اگر مي‌نوشتم سلامت مي‌ديد اما بقيه چه مي‌گفتند؟ نمي‌گفتند اون آقاهه ديگه کيه؟ چه جوابشان را مي‌دادم؟ مي‌گفتم اينها همان‌هايي هستند که با من و تو خيلي فرق مي‌کنند؟ از جنس ما نيستند، اما گرمايي که در سلام آن‌ها بود، در نفس‌هايي نبود که مدتهاست با خيلي‌هايشان زير يک سايه‌بان ايستاده‌ايم.

    سلامت نامه اي از دختري داشت که بعد از ديدار با او متحول شده بود. من هم در دفتر خاطراتش برايش نوشتم: به نام خدا. سلام. براي سکوت من چه تفاوت مي کند که تو پيشم باشي يا نه، من هميشه لبريز از صداي توام. براي همه دعا کن. به اميد ديدار.

    با روان نويس سيد نوشتم.

    سلامت حرف مي‌زد. فاطمه را نشانده بود روي سينه‌اش و به شيرين‌زباني‌هاي او مي‌خنديد. آقايي که همراهمان بود و خودش هم رزمنده بوده براي آقا مسعود خاطره بنده‌خدايي را تعريف مي‌کرد که مي‌خواستند بفرستندش گردان حضرت زينب و او فکر کرده بود گردان خانم‌هاست. بقيه يا گوش مي‌کردند يا مي‌نوشتند يا در حال و هواي خودشان بودند. من فيلم مي‌گرفتم، سيد سرفه مي‌کرد.

    آن رزمنده فقط اجازه داد صدايش روي فيلم باشد. دلم مي‌خواست براي لحظه‌اي از پاهاي او فيلم بگيرم و از رفتنش روي برف‌ها. اما همان لحظه فيلم تمام شد. او از همه خداحافظي کرد و رفت، ما هم از سلامت.

    نماز ظهر و عصر را به جماعت خوانديم. اقتدا کرديم به سيد. وقتي نماز تمام شد گفت «بايد سلام نماز، مثل خداحافظي با يک مسافر باشه که داره مي‌ره سفر و تا نماز ديگه برنمي‌گرده.»

    براي ديدن بقيه رفتيم سمت ساختماني که اول از جلويش رد شده بوديم. پرنده‌اي بي جان سرش را روي سنگفرش‌هاي سرد و خاکستري جلوي در ورودي گذاشته بود. سيد نشانمان داد. با شيطنت گفتم شايد اين هم يه پرستوي مهاجر بوده. خنديد. از پله‌ها رفتيم بالا و وارد راهرويي شديم که به اتاق آقاي وفايي مي‌رسيد. در راهرو نه صدايي بود و نه کسي. درهايي که به راهرو باز مي‌شدند، بسته بودند. وارد اتاق شديم. آقاي وفايي نشسته بود روي ويلچر، کنار تختش. اتاق او کمي بزرگتر از اتاق سلامت بود و پر نورتر. يک تخت با ملحفه‌اي سفيد و صاف، ميزي با چند کتاب در پايينش، يخچال سفيدي که دو شاخه گل رز خشک شده داخل جعبه‌اي بالاي آن بود و پوستري به ديوار که مضمون آن اين بود: «به من زيستن و مردني عطا کن که حسرت آن لحظه‌هايي را که از دست داده‌ام نخورم». اولش از زير سوال بچه‌ها در مي‌رفت. از خودش چيزي نمي‌گفت. کلي سيد سر به سرش گذاشت تا يخش آب شد اما باز هم از خودش خيلي نگفت. گفت اهل قم است و آن وقت‌ها امدادگر بوده. زين‌الدين را بعد از شهادتش شناخته. از زين‌الدين برايش تعريف کرده‌اند که وقتي رفته بوده کربلا، زمان جنگ، آن جا تنه‌اش خورده بوده به يک عراقي. برگشته بوده و بهش گفته بوده ببخشيد. ‌حواسش به اين نبوده که ممکنه الان بيايند بگيرند و ببرندش. سيد گفت وفايي امور بين الملل خوانده، اما خودش مي‌گفت تحصيلاتم دوره تکميلي است. تکميلي نهضت را مي گفت. اهل قلم بود، مطالبش جايي چاپ مي‌شود.