• وبلاگ : la politique
  • يادداشت : ديدگاه
  • نظرات : 5 خصوصي ، 5 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ابراهيمي 

    خاطره(3)

    گفت که در کشور فقيري مثل لهستان حتي به پرستار مجروحان دوره جنگشان احترام مي‌گذارند، چه برسد به خود مجروحان. اما اين‌جا نه. گفت در کنار آن همت‌ها سربازاني بودند که در عرفان و معرفت و فداکاري چيزي از آن‌ها کم نداشتند. چنين سربازان بودند که مي‌شد چنان همت‌هايي هم باشند. گفت جانبازهايي که اينجا يا جاهاي ديگري هستند بالاخره تو عيدي، مناسبتي کسي پيدا مي‌شود که بهشان سر بزند. سر به جانبازهايي بزنيد که در خانه‌ها هستند. بعد گفت منظورم اصلا به شهيدها نيست، و اين حرف را چند بار تکرار کرد، خيلي‌ها خيلي جاهايي که هستند نبايد باشند. از شهيد شوکت پور گفت که يک قهرمان بود و از سربازاني که گرچه مشهور نيستند اما رشادت‌هاي زيادي را انجام دادند.

    سيدعلي عمادي؛ قطع نخاع از ناحيه گردن. اتاق بغلي آقاي وفايي. اتاقي که غير از تخت او چند تخت ديگر هم بود ولي هيچ کدام از هم‌اتاقي‌هايش نبودند. نه اهل نقاشي بود و نه نوشتن. انگشتانش حرکت نداشت. آرام بود و مظلوم. با موهايي جو گندمي و چهره‌اي نوراني. گفت که سال 61 توسط منافقين ترور شده. همين را هم بهانه‌اي کرد که چيز زيادي از جنگ يادش نيست. گفت از اين حرفها امروز زياد زده مي‌شه، تو تلويزيون، همه جا. او نه از مشهورها گفت و نه از گمنام‌ها، براي نگفتنش هم گفت که بيشتر تو سپاه تهران مشغول آموزش کساني بوده که اعزام مي‌شدند. ازش پرسيدم ديدنتون مي‌آن؟ گفت بله مي‌آن. يه جوري گفت که انگار مي‌خواست خيال مرا راحت کند. گفتم همسر داريد؟ گفت همسر دارم ولي بچه نه. يادم نمي‌آيد چيز ديگري گفته باشد. اما من برايش گفتم، خيلي زياد. از سزار، امير سرزمين آبهاي هميشه آبي، از اينکه چه شد که به ديدنشان رفتيم، از کساني که سلام رسانده بودند، از خودم. و او با تمام وجودش به من گوش مي‌کرد و همراه با من، در کنار من، به هر جا که مي‌رفتم مي‌آمد، هم‌سايه، هم‌سفر. همه حواسش به من بود و من حواسم هم به او بود و هم منظره برفي پشت پنجره‌ي اتاقش. من، او و فاطمه تنها بوديم. بقيه پيش آقاي وفايي بودند. نوبتي، آقا مسعود و خانمش فاطمه را از اتاق مي‌آوردند بيرون. به قول يکي از خانم‌ها صداي فاطمه موسيقي متن اين ديدار شده بود. دفعه آخر من آورده بودمش بيرون. همان‌طور که بغلم بود، يک‌هو بغض کرد. مادرش را صدا زدم و باز با هم برگشتيم پهلوي سيدعلي. باز هم چيزي از خودش نگفت. فهميديم که او از وقتي ما رفته‌ايم پيش آقاي وفايي منتظرمان است. خيلي وقت بود. برگشتم داخل اتاق آقاي وفايي و فالنامه حافظ را از کنار کتاب‌هاي ديگر برداشتم و گذاشتم روي تخت. خنديد. گفت فال بگيرم؟ نيت کردي؟ يکي گفت صبر کنيد همه‌مان نيت کنيم. بعضي چشمانشان را بستند اما از پشت چشمانشان مي‌شد دلشان را ديد. چقدر همه زيبا شده بودند. آقاي وفايي صفحه‌اي را باز کرد و گذاشت روي تخت، جلوي سيد. بعد از کلي تعارف تيکه پاره کردن سيد شروع کرد به خواندن، فقط چند مصرع، آنهايي که نظرش را جلب مي‌کرد. تعبير شعر را هم که زيرش بود خواند، خودش هم تعبيري بر آن تعبير کرد و وفايي هم گفت ان‌شاالله. دلم مي‌گويد نيت همه‌مان يکي بود.

    برگشتيم پيش سيدعلي. آقا مسعود بوسيدش، همان‌طور که بقيه را بوسيده بود. و سيدعلي باز هم در آن لحظات کوتاه چيزي از خودش نگفت. لحظه‌ي خداحافظي از او برايم مثل خداحافظي دختري از پدرش بود. دختري که با کلي شوق و شيطنت براي پدر حرف زده بود و او با ذوق تمام گوش کرده بود. نگاهش کردم و گفتم دعا کنيدها و رفتم سمت در. منتظر بودم همان‌طور که دارم مي‌روم چيزي بگويد. چند قدمي از تختش دور نشده بودم که صدايش را از ميان همهمه بچه‌ها شنيدم. انگار مي‌خواست مطمئن شود که من مي‌شنوم، بلند گفت خدا خيرتون بده. براي لحظه‌اي همه چيز در وجودم لرزيد. چقدر دلم مي‌خواست برگردم و براي آخرين بار نگاهش کنم اما نگاهم را دوختم به گل‌هاي مريمي که آقا مسعود داده بود دستم. براي من و دو خواهري که از قم آمده بودند. بقيه گل‌ها را داد به آقاي محسني که بدهد به بقيه جانبازان. شکلات‌ها را هم داديم. هر جعبه‌ي کوچک هرمي شکل تلقي چهار تا شکلات توش بود، رويش پاپيون‌هاي صورتي و شيري رنگ.

    ناهار مهمان آسايشگاه بوديم. سيد ازمان پذيرايي کرد. خودش غذاها را آورد. ظرف‌ها را هم خودش برد. به کسي مهلت نداد. بعد از ناهار، همان‌طور که داشتيم مي‌رفتيم سيد زير يک درخت ايستاد و شاخه‌اش را کشيد. اما همه برف‌ها به جاي اينکه که بريزد سر ما ريخت سر خودش.

    جلوي در، تا برويم بيرون، فقط يک جاي پا روي برف‌ها بود، کنار آن گاهي انگار پاي کسي کمي لغزيده باشد ساييدگي ديده مي‌شد اما فقط يک جاي پا بود که همه پايشان را داخل آن جاي پا مي‌گذاشتند و مي‌رفتند. پشت سر هم. اولي سيد بود و آخري من.»

    اين را که گفت سکوت کرد. او ساعت‌هاست که سکوت کرده.